عشق پنهان
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
نویسندگان
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنها و آدرس anaram1991.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 120
بازدید کل : 136338
تعداد مطالب : 74
تعداد نظرات : 73
تعداد آنلاین : 1



آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 74
:: کل نظرات : 73

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 40
:: باردید دیروز : 6
:: بازدید هفته : 40
:: بازدید ماه : 120
:: بازدید سال : 7006
:: بازدید کلی : 136338
عشق پنهان

داستانی ازیک دلباخته یک عاشق عاشقی که هیچوقت عشق خودراجزازراه چشم لمس نکرد

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو

کشيد روی دکمه های پيانو .


صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .


روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .


مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .


هيچ کس اونو نمی ديد .


همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن


همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .


از سکوت خوششون نميومد .


اونم می زد .


غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .


چشمش بسته بود و می زد .


صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .


بدون انتها , وسيع و آروم .


يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .


يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .


تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .


چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .


چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .


احساس کرد همه چيش به هم ريخته .


دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .


سعی کرد به خودش مسلط باشه

يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .


نمی تونست چشاشو ببنده .


هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .


سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .


دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .


و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .


يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .


چشاشو که باز کرد دختر نبود .


يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .


ولی اثری از دختر نبود .


نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .


چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .


....


شب بعد همون ساعت


وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .


با همون مانتوی سفيد


با همون پسر .


هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .


و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,


مثل شب قبل با تموم وجود زد .


احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .


چقدر آرامش بخشه .


اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .


ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .


به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .


شب های متوالی همين طور گذشت .


هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .


ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .


ولی اين براش مهم نبود .


از شادی دختر لذت می برد .


و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .


اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .


سه شب بود که اون نيومده بود .


سه شب تلخ و سرد .


و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .


دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .


اونشب دختر غمگين بود .


پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .


سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .


دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .


ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .


نمی تونست گريه دختر رو ببينه .


چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو


به خاطر اشک های دختر نواخت .


...


همه چيشو از دست داده بود .


زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .


يه جور بغض بسته سخت


يه نوع احساسی که نمی شناخت


يه حس زير پوستی داغ


تنشو می سوزوند .


قرار نبود که عاشق بشه ...


تعداد بازدید از این مطلب: 423
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3

نویسنده : aNaRaM
تاریخ : 10 / 2 / 1391
نظرات
مطالب مرتبط با این پست

می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
تنها در تاریخ : 1391/2/10/0 - - گفته است :
عالی بود ممنون


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








درباره ما
همیشه سعی کن درستکار و راستگو باشی
منو اصلی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید